|@\/£ $tΘΓΨ قصه عشق
بهاري کاش هيچ وقت باهات آشنا نميشدم کاش هيچ وقت باهات هم صحبت نميشدم کاش قلبمو پيشت امانت نميذاشتم کاش اصلا نميشناختمت و هزاران کاش ديگه. ديشب با يکي از دوستام رفتيم خونه يکي ديگه از دوستامون خونه چه عرض کنم آپارتمان بود ?طبقه بود رفتيم پشت بوم خونه شون رفيقم گفت ممد با بهار چي کار کردي؟ تونستي فراموشش کني؟ منم گفتم نه هنوزم بهش فک ميکنم به خودش به نامرديهاش به خاطراتي که با هم داشتيم به اون روزهايي که با هم بوديم گفتم مگه ميشه اينارو فراموش کرد؟ من ساده تا اسمت مياد چشام پر اشک ميشه يهو چند قطره اشک از چشام اومد پايين اون يکي دوستم گفتش سوران تمومش کن از بهار حرف نزن بحثو عوضش کنيم منم گفتم نه سامان بذار حرف بزنه بعدش گفت ممد بيخيال شو اون که ديگه تورو دوست نداره چرا هنوزم بهش فک ميکني معلوم نيست اونور چيکار ميکنه با کي ميپره اصلا هم به تو فک نميکنه تو هم اينور از روز جداييتون سياه پوش شدي ارزششو داره به نظرت؟ اون دختر ارزش اينو داره که تو هرروز کريه ميکني براش دختري که به خاطر تو خطشو عوض کرده؟ دختري که گوشي رو به روت خاموش ميکنه؟منم با شنيدن اين حرفا اشک از چشام ميومد پايين. ولي رفيقم لب مطلبش اين بود که بايد بيخيال شد. بهاري خيلي دلم گرفته از همه بيشتر از همه از خدا از زندگي از اين دنيا از آدمهاش. بهارم کاش بر سر پيمانت ميموندي کاش به اون راحتي پيمانتو نميشکوندي بهاري بعد از تو زندگيمو باختم پشتم شکست رفيقام خيلي مردن همه ش به فکرم بودند و هستند نشده يه روز تنهام بذارن همه ش ميان سراغم اين ور اون ور ميريم که فکرم بهت مشغول نباشه ولي به خدا نميشه.
Power By:
LoxBlog.Com |